دوست دارم شهری
که صداقت جاریست
و نجابت پیداست
و غروب نا پیدا
و دوروغ نایاب است
همه جا دوستی است
دشمنی بی معناست
و در ان عطر بهاران جاریست
پاکی برف زمستان در ان
و پر از رنگ خزان
و محبت در ان
همچو گرمی تابستان
و پر از مزرعه سر سبزی
که نیازی به مترسک ها نیست
عشق من
شاد بودن هنرت بود
چرا افسردی
تو به خورشید نگاه کن و ببین
که پس ازصدها سال
هر صبح
همچو روز اول
به همه میخندد
و زمینی که در انیم نگر
که پس از سردی طاقت فرسای زمستان
در بهاران همه را شاد کند
با گل وعطر و نسیم
شاد بودن هنرت بود
جرا افسردی
قجاوند
یه تبسمی نشسته رو لبام
این نشونه انتظار
این نشونه ی امید
که ببینمت تو را
که تو هم مثل من عاشق شده ای
که تو هم مثل من هم درد شده ای
باز کن چشمت را
که شب تیره گسست
و سحر امده است
و ببین غنجه ی عشق من و تو
که شکوفا شده است
باز کن چشمت را
وببین
که رویا ی من وتو به حقیقت پیوست
بار دیگر من و تو ما شده ایم
به سمت نو قدم بردار
به سمت زندگی نو
به سمت یک جهانی نو
جهانی عاری از کینه
پر از مهر و پر از
جهانی بی غم و اندوه
پر از شادی پر از لبخند
پر از گل های رنگارنگ
که ازادی در ان مطلق
نه تقلید ی و نه مرجع
نه زندانی نه زندانبان
نه جنگی هست نه کشتاری
فقط صلح است و ارامش
به سمت عاشقی برگرد
به سمت نیکی گفتار
به سمت نیکی کردار
به سمت نیکی رفتار
تو رفتی بعد از ان رفتن
چنان تنهای تنهایم
ستاره هم تو شب هایم
کنار من نمی ماند
تو رفتی بعد از ان رفتن
تو را در خواب می بینم
و می بینم که برگشتی
دوباره عاشقم گشتی
دوباره هم صدای من
تو هر بزم تو هر جشنی
تو برگشتی و شب هایم
از ان تاریکی مطلق
به مهتابی مبدل شد
من به تو میگفتم
خوب هستم
و تو باور کردی
وندیدی هرگز
در نبودن با تو
اشک چشمانم را
غصه خوردنهایم
صحبت از هستی بود
من در ان چشمانت
که شبیه دریاست
هستیم را دیدم
.
.
.
.
.
من از ان می ترسم
که خزان
خاطرات با تو بودن راغارت بکند
دوست دارم
که شوی بار دگر بارانی
و من هم غرق نگاه تو شوم
و فراموش کنم
که خزان نزدیک است
هر دو از رفتن پشیمان گشته ایم
هر دو از تردید ها رد گشته ایم
هردو از درماندگی ها خسته ایم
هر دو با ایمان به عشق برگشته ایم
تا بسازیم کلبه ای
در کنار ساحل امیدها
کلبه ای رویایی
.
.
.
.
به دنبال تو میگردم
به اغوش تو محتاجم
همان اغوش بی کینه
همان اغوش امنی که
بگویم درد دل هایم
که بی اندازه تنهایم
که بی اندازه غمگینم
تا شدم عاشق اون چشمانت
چشماتا از چشم من دزدیدی
خیلی طوفانی چشمام امشب
و همش خیس و تر مژگانم
بی دلیل بهونتا میگیرم
عشق من باش عزیز
سفره ای باش به پهنای زمین
و مرا دعوت کن
سر ان سفره ی ناب
لبت همرنگ شراب
دعوتم کن به شراب
ان شرابی که که از ان لبهایت جاری است
که مرا مست کند در همه حال
بوسه از لب هایت
ان چنان میکندم مست
که هزاران می ناب نتواند
و به من عاطفه را هدیه نمود
و تو ان قطره ی باران بودی
که به خاک برهوت دل من باریدی
و در ان زنده نمودی بار دیگر عشق را
و اگر وسعتت
اسمانی باشد
بغلت خواهم کرد
دوست دارم
که نگاهش بکنی
با تو رویاهایم
به حقیقت پیوست
اسمان هم باشی
بغلت خواهم کرد
سرشارم از بودن تو
دوست دارم که بباری به تن خاکی من
و جوانه بزند
گل عشق تو
همه جای بدنم
نه فقط در قلبم
گل عشقی که از ان
قصه ها خواهند ساخت
مثل لیلی
مثل مجنون
یا که فرهاد
یا که شیرین
من به تو هدیه نمودم قلبم
چون که با ارزشتر از ان نیست
گر جه در ظاهر کم واندک باشد
ولی ان لحظه که از کار بیفتد
تن من میمیرد
و همان به که
اگر تو قبولش نکنی
بیفتد از کار
خوش بحال فرهاد
خواب شیرین می دید
منم و یک نفر و یک رویا
توی یک جنگل سرسبز شمال
که میاد نم نم بارون
و کنار برکه ای ساکت و ارام
و لب یک ساحل دریای خروشان
تو یک کوچه که روشن شده با نور یه مهتاب
بی توجه به تمام حرف و حدیث ها
گرم گفتگوی عاشقانه بودیم
تو همان یک نفری
که تو رویای منی
که همیشه با منی
تو همه دنیای منی
و اگر تو مرا ترک کنی
بی تو هرگز نتوانم
بی تو من زنده نمانم
گفتنی ها بسیار
من و تو کم گفتیم
ولی ان لحظه که شعراز نفسم می اید
متواضع به سرایش
واژه هایش پاک است
واژه ی پاک در اشعار تویی
و از ان می ترسم
که تو در جای دگر
غصه ببینی
و همان به که بمانی اینجا
و کنارم تا ابد بنشینی
تو در خوابی
تو ارامی
تو در رویای مهتابی
دران رویای مهتابی
مرا هرگز نمی بینی
ومن ارام میایم
درون کوچه ی قلبت
چقدر این کوچه دلتنگ است
چه نزدیک است دلهامان
و من ارام شب را با خودم بردم
تو بر می خیزی از خواب و
مرا هرگز نمی یابی
و می بینی نشانم را
درون کوچه قلبت
چقدر این کوچه دلتنگ است
قجاوند
بعد از عمری بودن
من در این تنهایی
من در این تاریکی
زیر نوری کم رنگ
رویشی می بینم
رویش یک گل سرخ
اشک چشمانم را
من به او بخشیدم
سبزیش ماند به گل
زردیش ماند به من
قجاوند
تا شدم عاشق تو
کلبه ی تنهایی را ویران کردم
و در ان ساختم
خانه ی عشق تو را
خانه در من شد شهر
مملو از پنجره بود
که از ان پنجره ها
من تو را می دیدم
تک تک خشت و گلش
دفتر خاطره ی من شده بود
و در این شهر امید زلزله شد
و کنون
روی ویرانه شهر
کلبه ای پا بر جاست
من در این کلبه هنوز منتظرم
به صدا دراری
کوبه ی کلبه ی تنهایی من
قجاوند
اسمان بارانی است
و دلم تنگ شده
نه کسی همراهم
ونه چتری بر دست
زیر باران هستم
اسمان می بیند
که چقدر
دل من تنگ و غبار الود است
و به حال دل من
اسمان می بارد
قجاوند
تو اسیرم کردی
ساده پیمان بستی
ساده هم بشکستی
واسه ازاد شدن از بندت
شعر هایم
بوسه هایم
خاطراتم
همه را سوزاندم
و به راه افتادم
راهی یک سفر طولانی
تک و تنها و رها
کوله بارم بر پشت
کوله باری خالی است
خالی از خاطره و بوسه و شعر
قجاوند
تن وذهنم شده خسته
از خیال بافی هایی
که به تنم اندازه نیست
یا گشادند یا که تنگ
واسه اینکه تنم اینجا
وخیالم پیش توست
من میروم ولی
این خط و این نشون
دلتنگ میشوی
دلتنگ خنده هام
دلتنگ گریه هام
دلتنگ بوسه هام
دلتنگ مستیم
از بوسه های داغ
اغوش گرم من
دلتنگ خواندنم
در وصف روی تو
دلتنگ سادگیم
دلتنگ قهر من
دلتنگ آشتیم
دلتنگ شانه هام
دلتنگ قصه هام
دلتنگ عشق من
اشک مستی
بی دلیل و بی ریا و بی نقابه
اشک مستی واسه اینه
که میری تو خاطراتت
دوست داری بمونی اونجا
و نذاری که دوباره
تورا تنها اون بذاره
دوست داری به اون بگی که این دفعه
اگه تو حبسی باهاتم
اگه تبعیدی باهاتم
اگه در رنجی باهاتم
اگه بدبختی باهاتم
اگه غمگینی باهاتم
اگه خوشبختی باهاتم
اگه تو شادی باهاتم
اگه در قصری باهاتم
اگه بی دینی باهاتم
اگه مستی یا که هوشیار
توی هر ثانیه باهاتم